عادت نکرده ام هنوز .. 
برعکس آمدنش که به ساعت نکشیده عادی شده بود برایم .. 
حالا که بعد یک ماه ماندن پیشم ، رفته ... عادی نشده برایم .. 
هنوز وقتی میرسم خانه چشمم میگردد دنبال نگاهش .. وگوشم تیز میشود برای شنیدن صدایش .. دلم پر میکشد برای همه شوخی های دم دری .. حرف هاو لهجه  های من درآوردی .. و سر به سر گذاشتن هایش .. 
هنوز وقتی خسته ام و نای شستن ظرفها وکارهای خانه را  ندارم ... صدایش در سزم میپیچد که .. من میشورم ... تو برو بخواب . من درست میکنم تو دست نزن .. من انجام میدم تو به کارات برس ...و همین جملاتش شروع یک جنگ خنده دار میشود .. ومن را بر سر ذوق می آورد تا بگویم اصلا هم خسته نیستم نمیشود که تو همیشه والستبقوالخیرات باشی .. الآن نوبت من است ..  
... هنوز شبها وقتی میخواهم بخوابم .. منتظرم تا  بیاید و من را روی زمین ببیند و شروع کند .. از خواهش و جانم فدایت بگوید تا آخرش برسد به کتک و خنده و جیغ و داد .. وآخر هم شکست خورده برود روی تخت بخوابد .. وتهدید کند .. فردا شب من میخوابم روزمینها .. گفته باشم ... 
هنوز هم صبحها که بلند میشوم آرام و بی صدا میخزم میان خانه تا مبادا دانشگاه رفتنم بیدارش کند ... 
هنوز هم ...
دلم تنگ شده برایش ...

برای آخرین سفر مجردی اش .. برای شعر های میانه ی راه .. برای دست انداز ردکردن های پدر .. برای چهره خواب آلوده اش که نمیتوانست در راه بخوابد ... برای رسیدنمان به آمل ... برای بدمینتون بازی اخر .. برای میرزاقاسمی مشترکمان ... برای سیب زمینی سرخ کرده های بی نظیرش .. دلم تنگ شده ... 

از یکشنبه صبح که  رفته است ... انگار یکسال گذشته ... 

خوشبخت باشد ... و آرررام ...