ای خم چرخ از خم ابروی تو ...

هرکه از دوست تحمل نکند ... عهد نپاید ...

۲۵ مطلب با موضوع «گاه نوشت» ثبت شده است

در تب و تاب رسیدن به کمالم*

برگشتن به عقب و خواندن اتفاقات تلخ و شیرین روزهای قبل آدم رو آرام میکنه ...

آرام و رام ... که آی بنده ی خدا ... هم سختی ها هم آسانی ها در گذرند .. حواست جمع باش که اصل زندگی چیز دیگری است ...

بزرگ کردن دلمشعولی هارا باید کم کنم .. باید برسم به آن نقطه ی ایده آل که مسیر مشخص و واضح در برابرم باشد

مثل اناری که از درخت بیافتند

در تب و تاب رسیدن به کمالم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مونا نصراله ییان

خواهرانه هایم

عادت نکرده ام هنوز .. 
برعکس آمدنش که به ساعت نکشیده عادی شده بود برایم .. 
حالا که بعد یک ماه ماندن پیشم ، رفته ... عادی نشده برایم .. 
هنوز وقتی میرسم خانه چشمم میگردد دنبال نگاهش .. وگوشم تیز میشود برای شنیدن صدایش .. دلم پر میکشد برای همه شوخی های دم دری .. حرف هاو لهجه  های من درآوردی .. و سر به سر گذاشتن هایش .. 
هنوز وقتی خسته ام و نای شستن ظرفها وکارهای خانه را  ندارم ... صدایش در سزم میپیچد که .. من میشورم ... تو برو بخواب . من درست میکنم تو دست نزن .. من انجام میدم تو به کارات برس ...و همین جملاتش شروع یک جنگ خنده دار میشود .. ومن را بر سر ذوق می آورد تا بگویم اصلا هم خسته نیستم نمیشود که تو همیشه والستبقوالخیرات باشی .. الآن نوبت من است ..  
... هنوز شبها وقتی میخواهم بخوابم .. منتظرم تا  بیاید و من را روی زمین ببیند و شروع کند .. از خواهش و جانم فدایت بگوید تا آخرش برسد به کتک و خنده و جیغ و داد .. وآخر هم شکست خورده برود روی تخت بخوابد .. وتهدید کند .. فردا شب من میخوابم روزمینها .. گفته باشم ... 
هنوز هم صبحها که بلند میشوم آرام و بی صدا میخزم میان خانه تا مبادا دانشگاه رفتنم بیدارش کند ... 
هنوز هم ...
دلم تنگ شده برایش ...

برای آخرین سفر مجردی اش .. برای شعر های میانه ی راه .. برای دست انداز ردکردن های پدر .. برای چهره خواب آلوده اش که نمیتوانست در راه بخوابد ... برای رسیدنمان به آمل ... برای بدمینتون بازی اخر .. برای میرزاقاسمی مشترکمان ... برای سیب زمینی سرخ کرده های بی نظیرش .. دلم تنگ شده ... 

از یکشنبه صبح که  رفته است ... انگار یکسال گذشته ... 

خوشبخت باشد ... و آرررام ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مونا نصراله ییان

همه چی عوض شده

+خیلی وقنه دیگه بهش نمیگم میشه باهام حرف بزنی ... یا حتا میشه شعر بخونی ...

+خیلی وقته بهش نمیگم بیا عکس بگیریم ... آخه میدونم هیچ کدومشون قرار نیست پرینت بشن ... و یا حتا آرشیو ...

+خیلی وقته حتا حالم رو هم نمیپرسه ..  خیلی وقته دردودل نمیکنه و وقتی میفهمم ناراحته ... راز داری میکنه و نمیگه ... 

+خیلی وقته عوض شدیم... هرچند کتمان میکنیم .. ولی فک کنم فهمیده باشیم که مبدا تحولات راه مارو جدا کرده ...

+خیلی وقته همه ی حرفایی که نگه داشته بودم تابزنم مستمعی  نداره ... وحتا اگه داشته باشه ... رغبتی برای گفتنشون ندارم دیگه  ... 

+ خیلی وقته که با حرف نزدن آرومتر میشم تا با حرف زدن ...

و حتا اون اینو هم نمیدونه ... کسی که خیلی چیزا رو میدونه ...

.

.

این قصه یه نفر نیست ...

.

.

 درست میشه .. 

.

.

همه چی تغیر کرده ... 

.

.

  یکی از بدترین های زندگیم .. بیشتر از بهترین ها دلسوزی کرد ...

اما ... بهترین ها از ترس ناراحتی من سکوت کردن  ... امام صادق میگن ... رفیقت باید آیینت باشه.. بدیهاتو بروت بیاره .. عیبتا تو بگه ... بهترین ها عیبامو نمیگن نگفتن و قطعا نخواهند گفت  ... آیندم براشون مهم نیس ... پوشالین  ..بدترینِ  اونقت .... 

.

.

همه چی تغیر کرده ...

.

.

خدا شکرت که هستی ... عبدتم     

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مونا نصراله ییان

جعل الاجابة تحت قبة الحسین

 

قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّکَ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِی صَبْرًا ﴿۷۵﴾
گفت آیا به تو نگفتم که هرگز نمى‏توانى همپاى من صبر کنى (۷۵)

سوره مبارکه کهف

صبر میکنم ... چشم .. یادم رفته بود ... قول و قرارمان را ... 

صبر میکنم ... و شکر که شما حواستان هست به ما ... 

صبر میکنم .. هرچند این صبر کردن دیگر دارد امان از دلم میبرد ....

میگذارمش پای تادیب ... باید تربیت شود بزرگ شود عاقل شود ...

طول میکشد .. ولی میشود ... شده برایش کلاس تقویتی هم بگذارم میرسانمش به حد لیاقت ...آنوقت .. میایم برای اذن ...

قلبم که فراخ شد  ... میایم تا تذکره ام را بدهید ... امضا شده .. یک کربلای با معرفت ... با حضور قلب ... پر شور شعور ... 

صبر میکنم وچه لذتی بالاتر از ناز شما را خریدن ...  

صبر میکنم ... صبر جمیل همین است ... همین ... 

.

.

جانم به فدایتان

.

.

.

جعل الاجابة تحت قبة الحسین 

بفداک کلنا یا ریحانة الحسین

.

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مونا نصراله ییان

هُوَ شِفَاء وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ

یسری حرفارو نمیشه گفت ، یعنی اصن برای گفته شدن طراحی نشدن فقط باید تو خودت حلشون کنی و باهاشون کنار بیای یه حرفایی که بخاطرشون تا صبح خوابت نبره و همش جلو ی چشمت آینده باشه که نمیدونی چیه . تو این وقتا که هیچ کس نمیتونه محرم اسرار آدم باشه .فقط قرآن میتونه جواب بده، بذاریش رو قلبت و همونجور که اشکات دونه دونه روون میشن رو صورتت ازش بخوای آرومت کنه و بعد که بازش کنیُ .......

آروممم

... بعد خوندن همون نصف صفحه ... مرهم بود ... رو به قهقرا بودم و نجاتم داد ... هنوز موندم که چه جوری گذروندم اون شبو ...

شکرت خدا ... شکرت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مونا نصراله ییان

نه ...

نه مادربزرگ نه ... نمیتوانم بیایم

اینجا همه چیز خوب است  نگران نباشید
شمارا بخدا انقدر پیغام نفرست برایمان ... من اگر نمیایم بهشت زهرا برای این نیست که دوستتان ندارم ... شما که بهتر میدانید علاقه ام را ... من من هنوز ترســـــو ام ... درست است که همه میگویند قوی تر شده ام -آنقدر که دیگر اشکهایم را نمی آورم سر سفره مهربانی خانواده تا باهم مزه مزه اش کنیم ... نه اینکه فکر کنی دورشدم ازشان .. دوصد برابر نزدیک شدیم ولی دلم طاقت گفتن نمی آورد- من قوی شده ام درررست ... اما نه آنقدر قوی که وقتی نزدیک بهشت زهرا میشوم یادم نیاید همه آن روز های شوم را ... نه مادربزرگ نه ... نمیتوانم ... دلم طاقت نمی آورد یعنی ... جای دستهایت روی شانه ام خالی است هنوز، که به صبر دعوتم کنی و بالحن خاص خودت بگویی مامان جان الآن که گریه به کارش نمی آید ... تبارکت را بخوان ...
نه مادربزرگ هنووووز نتوانسته ام کابوس های بعد از بهشت زهرا را دور کنم ... نه ... هنوز تا مدت ها ترس برمن غلبه میکند و نمیگذارد آرامش میان قلب مدعی الاسلامم وارد شود ...
.
.
نه سوم رمضان است نه سیزده مرداد ... اما همین که دی ماه است ... یعنی تو در خانه هامان سرک میکشی ...
مامانی جان ... حواستان هست که هفته دیگر میلاد مادر است ... من هنوز یاد نگرفته ام بهترین کادو برایش چیست ... این روزها حتا باارزش ترین هدیه ها هم شادشان نمیکند ... این روز های پر از بی شما بودن ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مونا نصراله ییان

دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده است ...

روزهای زندگی بالا وپایین زیاد دارد ... این را همان کودکی فهمیدم .. بعد از سرسره بازی های عصرانه هر روز در حیاط خانه پدر بزرگ ...

خیلی نگذشته بود که که فهمیدم  

توکل که باشد سرابالایی هایش هم به آسانی میگذرند ... 

 توکلم خیلی پایین است ... شاید هنوز به یقین نرسیده ام ... 

معنی این همه آشفتگی را خودم هم نمیفهمم ... 

دلم گرفته به خود قول داده ام اما 

برایتان ننویسم چه بادلم کردند ...

محمد علی بهمنی 

 عمری است گرفته ای ... مبادا رها کنی ...

آشفتم ... دعا کنید .. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مونا نصراله ییان

زبان دیگر

سه روز پس از آنکه به دنیا آمدم،هنگامیکه درگهواره اطلسم خوابیده بودم وباحیرت ونگرانی به جهان تازه گرداگردم نگاه میکردم،

مادرم به دایه رو کرد وگفت: "حال بچه ام چگونه است؟"
دایه درپاسخ گفت: "خوب است بانو،من سه بار شیرش داده ام تاکنون نوزادی به این خردی وبه این شادی ندیده ام."


من به خشم آمدم وفریاد زدم : "دروغ است مادر،بسترم سخت است وشیری که نوشیده ام به دهانم تلخ میآید ومن سخت بیچاره ام. "
مادر نفهمید ودایه نیز زیرا زبان من زبان جهانی بود که از آن آمده بودم..


دربیست ویکمین روز زندگی ام،

هنگامیکه مرا نامگذاری میکردند،کشیش به مادرم گفت:"ای بانو،خوشا به حالت که پسرت مسیحی به دنیا آمد."


من در شگفت شدم وبه کشیش گفتم: "پس مادر تو دربهشت باید بدحال باشد،چون تو مسیحی به دنیا نیامدی."


اما کشیش هم زبان مرا نفهمید..


پس از هفت ماه یک روز فالگیری به من نگریست وبه مادرم گفت : "پسرت مردی محتشم ورهبری بزرگ خواهد

شد."

ولی من فریاد زدم:ا" ین پیشگویی دروغ است،چونکه من موسیقی دان خواهم شد وچیزی به جز موسیقی دان نخواهم شد."


اما درآن سن هم زبان مرا نفهمیدند ومن بسیار در شگفت شدم.

حال سی وسه سال گذشته است ودراین مدت مادر ودایه ام وآن کشیش مرده اند،

ولی فالگیر هنوز زنده است.

دیروز اورا نزدیک درکلیسا دیدم.

هنگامیکه با هم سخن میگفتیم گفت :"من همیشه میدانستم که تو موسیقی دان میشوی.حتی درزمان کودکی ات من آینده ات راپیشگویی کردم."


من سخنش را باور کردم زیرا که من هم زبان آن جهان دیگر را از یاد برده ام.....

جبران خلیل جبران...کتاب دیوانه

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مونا نصراله ییان

تو را چه نام دهم من ؟ فرشته یا که پری ؟ *

امام روح الله ...

بار ها و بار ها در زندگی ام حسرت خوردم که چرا 10 سال زودتر بدنیا نیومدم ... تا حداقل تو بچگی هام امامو دیده باشم ...

مردی رو که  نسلی به تنهایی تربیت کرد و به ثمر رسوند ... و بزرگترین انقلاب اسلامی رو رقم زد ...

ما که امام رو ندیدیم. .. ولی ... تفکراتشون رو خوب شنیدیم و خوندیم و یادگرفتیم ...

تفکراتی که امروز داره توسط نوه هاشونو بر عکس نشون داده میشه ...

[یادمون باشه امام تجملاتی نبودن .... واز تاکیداتشون ... "پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد " بوده....]

البته پدران فاخر زیادی هستند که فرزندانشون خلاف جهتشون گام برمیدارند ...

امام اما برای ما هنوز امام است ... همان مرد دوستداشتنی و پر ابهت ...

مرد روزهای سخت ... مرد خدا ... روح خدا ...

دوصد سلام و صلوات بر روح مطهر جدشان .. وروح رفیع خودشان ...

خدا کنه بتونیم رهرو راهشون باشیم

* : تو را چه نام دهم من ، فرشته یا که پری ؟
برای من تو خدایی دمیده در بشری

احسان اکابری

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مونا نصراله ییان

بهشتــــ .

دلم نوشتن میخواهد ... یک نوشتن مداوم... یک نوشتن سرشار از ایده و آینده ....

الان اما ... کلا درِ ذهنمان را بسته ایم ... و اصلا اجازه ی تراوشات ادبی نمی دهیمش ...

میترسم یادم برود تمام حرفهایی که در سرم جا تنگ کرده اند .... 

پ.ن : بیست و چهار اردیبهشت .... یک روز به تمام معنا بهشت است ... یک روز خاص و پر مغز ...

خدا حافظ آن باشد که معنی بخشید به چنین روزی ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مونا نصراله ییان