ای خم چرخ از خم ابروی تو ...

هرکه از دوست تحمل نکند ... عهد نپاید ...

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

مداوانشود؟

در سه هفته متوالی سه بار سفر کرببلا را گذاشتید مقابلم ... هربار با گروهی که بسان جانم عزیز هستند .. آقا ... سخت نگیرید برمن ... دلم .. طاقت اینهمه آزمایش را ندارد 

نکند بدل بگیرید از پدر .. او همیشه برایش درس مهمترین رکن بوده در زندگی .. شاید بخاطر ضربه هایی است که آنها خوردند و او نخورده ... برای همین است که الآن که روز به روز نزدیک تر میشویم به کنکور محمد مهدی ... نمیپذیرد کربلا رفتنمان را ... حتا اگر محمد مهدی التماس کند که شاید من بی لیاقت تر از این حرفها باشم ... و با نگاه شکسته بزبان بیاورد که بروید ودآغ دلم را تازه نکنید ... اما قبول نکنند .. 

آقا ... 

روزها هرچه قدر بهم بپیچند وهرچه قدر سخت بشوند .. اهمیتی ندارد ... 

اما .. اگر کم کنید از زندگی ام این دل آشفتگی دیدن حریم تان را ...  به چه دل خوش کنم ؟ 

اصلا چه چیزی هست در دنیا که بشود دل را خوشش کرد ؟ 

نمیخواهم عادی بشود ... واهمه دارم ...

.

.

شما همیشه حواستان به من بوده ... حالا که نگاهتان را ... آزمون هایتان را .. حتا ناراحتی هایتان را بهتر حس میکنم... مبادا رهایم کنید .. 

.

.

.

+دردهایم به تو نزدیک ترم کرده طبیب ... 

حرفم اینست که یک وقت مداوا نشود ... 

.

خدایا جان .... ممنونم ... که قرارشان دادی برایمان ... تا به وسیله آنها به تو نزدیک شویم ... همه ی این دلتنگی و اشتیاق بدان سبب است که تورا ... معبود را ... عشق ابدی را بهتر میشود درک کرد در حریمشان ... که خود فرمودی در حدیث شریف کسا ... که شادی آنها شادی تو ناراحتی آنها نازاحتی توست وهرکه آنان را شاد کند تو را شاد کرده و هرکه آنان را بیازارد تورا آزرده .. 

خدایا جان ... 

عبدتم ... آنقدر حقییر وذلییییل و مسکیییین ... که یارای سخنم نیست ... دریابم .. 

#آه 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مونا نصراله ییان

یک بهترین برای همه

روزهای نودوسه پرفراز نشیب نبود ... همه بودند بهشت زهرایی نبود .. مرگی نبود .. رفتنی نبود ... بعد از سه سال نو عید نداشت.. اما به قدر کفایت بغض داشت ... برای نبودنشان ...

روزهای نود و سه دور از ذهن نبود .. پیش بینی شده هم نبود .. عادی بود .. عادی های غیر قابل هضم .. مثله تکرار پارتهای یک فیلم کلیشه ای در زندگی یک آدم روز مره ای ... یک آدم که بازیگر خوبی نبود ... یک آدم که قاعده را بهم می زد ... با همه ی بیخیالی های بی جایش ... یک آدم که آخرش یاد گرفت اعتماد را توکل را ... یعنی "او" یادش داد ... توکل کردن را .. اعتماد کردن را ... هروقت پایش لرزید .. مطمئنش کرد ... هروقت توکلش ته کشید یاد آور حضور اش شد  ... "او" که همیشه و همه جا برای همه بود .

..

...

بچه تر که بود وقتی معلم دینی اش میگفت نماز برای حرف زدن تو با خداست و قران برای حرف زدن خدا با تو نمیفهمیدش ... الآن اما خوووب میفهمد عمممق حرفهای معلم دینی اش را ... حالا

بهترین مشاور بهترین پشتوانه بهترین رفیق بهترین راهنمای این جهان هستی با او سخن میگوید ... بی آنکه منت بگذارد بی آنکه وقت کم بیاورد یا دریغ کند یا چپ چپ نگاه کند یا بی حوصله باشد یا سرسری جواب بدهد ... از دریچه همان کتاب ...

چه قدر زندگی عزیز میشود با "او" ...برای او

متشکرررم.

.. همین 

+وما از رگ گردن به شما نزدیک تریم ...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مونا نصراله ییان