پهن شد سفره ی احسان، همه را بخشیدی
باز با لطف فراوان همه را بخشیدی

ابر وقتی که ببارد همه جا می بارد
رحمتت ریخت و یکسان همه را بخشیدی

گفته بودند به ما سخت نمیگیری تو
همه دیدیم چه آسان همه را بخشیدی

یک نفر توبه کند با همه خو میگیری
یک نفر گشت پشیمان همه را بخشیدی

این گنهکاری امروز مرا نیز ببخش
تو که ایام قدیم ، آنهمه را بخشیدی 

حیف از ماه تو که خرج گناهان بشود
تو همان نیمه ی شعبان همه را بخشیدی

داشت کارم گره میخورد ولی تا گفتم
" جان آقای خراسان " همه را بخشیدی

بی سبب نیست شب جمعه شب رحمت شد
مادری گفت "حسین جان " همه را بخشیدی
***علی اکبر لطیفیان***

پ.ن: خیلی خیلی التماس دعا ...روح و روان پاک درگیر است ...

پ.ن' : سوم رمضان ....از تلخ ترین روزای زندگی 19 سالگی من است ....در  17 امین سال زندگی ام...در سوم رمضان ...مرگ ناگهانی کسی رخ داد ...که  اگر دو روز نمیدیدمش ...آشفته میشدم ...کسی سجر مرا بیدار کرد برای سحری ...و افطار مهمان سفره اش بودم ...سفره ای که او دیگر بر خوانش ننشسته بود .... مامانی عزیزم ... دلم براتون خیلی تنگ شده ....

ساعت 3:50

- سلام مامان جان

-سلام مامانی

- مامان جان بیداری ؟

-بله مامانی پیش پاتون مامان زنگ زد دارم سحری میخورم

- باشه ...مامان جان امشب افطار خونه مایی هان ...مثل دیشب نگی درس دارم نمیام

- چشم مامانی حتما میام

- خدافظ

-خدافظ مامانی سلام برسونین

(تو دلم: خدا چرا صداش گرفته بود ؟ واسه افطار که رفتم میپرسم ازش ...)

ساعت 14:40 با لباس مدرسه دم در خونه ...

زهرا -هدی بد بخت شدیم هدی بد بخت شدیم ..هادی میگه مامانی مرد ..هدی مامانی مرد...

من-زهرا چی میگی ؟ من همین الان با امیر حسین حرف زدم ...به خدا 10 دقیقه نشده ...نمرده ..

زهرا - هدی راست میگی ...خدا کنه همین باشه که تو میگی...

من -زهرا هادی رو که میشناسی باهات شوخی کرده ...

(تو دلم : خدایا این یه دفعه رو جدی شوخی کرده باشه .. خدایا به جوونی امیر جسین رحم کن به بابایی ...

)

زهرا -هدی من دارم میرم خونه مامانم ...

من -زهرا با این حالت تنها نرو منم میام ...

زهرا -باشه بدو دم در ...

تو راه ....ساعت 15:00

زهرا  -الو مهدی ..تو رو خدا راست بگو ....مامانی مرده ...

مهدی -زهرا گریه نکن ...آره مرده ..

زهرا -هدی میگه حقیقت داره ...

من - یاااااااااا فاطمه الزهرا ...

خداااایا .... دیگه نه ...آخه چرا درست امروز ... میذاشتی مشکمیو در بیارم بعدددد

سه دقیقه تا افطار ...

زهرا - هدی بسته دیگه ...پاشو اذانه دیگه ...پاشو بیا سر سفره ...

من -نمیآم

خاله آذر- پاشو خودتو لوس نکن ..

حاج خانم - آره دخترم پاشو ...خوبیت نداره ...

خاله مریم -پاشو هدی جون نمیشه روزتو باز نکنی که ...

من- ......

زهرا -بنت الهدی ...

من - (بغض)

زهرا -(گریه)

من - زهرا میدونی چیه ...سحر که مامانی بیدارم کرد ...گفت افطار بیا خونمون ... منم گفتم چشم ...نمیدونستم خودش نمیاد ... و دیگه نیست ...نمیدونستم آخرین باریه که صداشو میشنوم نمیدونستم به خدا نمیدونستم ...

....الان چه طوری بیام سر سفره آخه ...

من و زهرا -(زجــــــه)


 

حسرت یه سفر دیگه با مامانی به مشهد ..

حسرت اینکه چرا همون موقع نپرسیدم که چرا صداش درد داره ..

حسرت شنیدن به بار دیگه گفتن مامان جان اش ...

 

 

سال مامانیم به قمری میشه سوم رمضان ... اگه دوست داشتین یه فاتحه مهمونشون کنین ...