خیلی ضعیف شدم ...

در برابر هر فوتی ... روزها ذهنم درگیره ... وساعت ها اشک میریزم ...

دیروز تولد والده بود ...روز خوبی بود ... بعد از مدت ها ... روز خیلی خوبی بود ...

امروز صبح اما ...

:'(

یکی از همسایه هامون تو راه مشهد تصادف کردن ... پدر خونواده ... به رحمت خدا رفته ... مادر پدر خونواده هم همین طور ...

پسر خونواده که 13 سالست هم رفته تو کما ... وفقط مادر خونداده از بیمارستان مرخص شده ...

همه همسایه هامون جمع شدن ... نمیدونم چرا انقدر گریه ام طولانی شده ...

شاید چون دیدم وقتی عمو حهاندارم رفت خالم چه قدر سختش شد و هنوزم که هنوزه بعد از  دوسال تا اسمش میاد گریه اش میگیره ... 

یا وقتی عمو علی رفت ... خیلی ناگهانی... وزن عمو هی میگفت دیگه تنها شدم ...

خدایا .. خودت پسر کوچولوشونو شفا  بده ...اون مادر خیلی تنها میشه اگه اونم بره ...

یاد علی یادگاری بخیر ... یاد پارسا 

یاد مامانی . مادر جون ... یاد عمه معصومه ... 

پ.ن : برای شفاشون دعا کنین ...