همیشه سعی کردم تو موقعیت های سخت بهترین انتخاب هارو داشته باشم ... درست فکر کنم درست تصمیم بگیرم و درست عمل کنم ... ولی بعضی وقتا و بعضی آدما انقدر حقیر و متفاوتند که آدم هرچه قدر هم که تلاش کرده باشه تا قدرت تصمیم در لحظه اش رو بالا برده باشه ، نشه ... و نتونه تصمیم درست رو بگیره ...

این روزا خیلی ذهنم درگیر یه آدمه ... یه آدم که آدم نیست ... آدمی که خودخواهیش و خود بینیش داره اطرافیانشو ازبین میبره  ..

بعضی وقتا خودمو میذارم جای پدر بی تدبیرش و تصور میکنم لحظه ای رو که تو گوشش میزنم و از خونه پرتش میکنم بیرون و میگم تا آدم نشدی حق نداری برگردی ... گاهی وقتا میشم نقش خواهرش ... و با جدیت جلوی رفتار های زننده ای که نسبت بهم داره وای میستم ... و میگم سرنوشتم  مربوط به خودمه کلتو بکن تو زندگی خودت ...

بعضی وقتا میشم شوهرخوهر ترسوش ... که قایم شده و بیرون نمیاد ... و مثه شیر میرم رودررومیشم باهاش و یه کشیده میخوابونم زیر گوشش و میگم واس چی زورتو به رخ یه زن میکشی ... مردی بیا با من طرف شو ...

بعضی وقتا خودمو میزارم جای مادرش و به پونزده سالگیش فک میکنم ... که اگه ازون موقع جلوش درومده بودم شاید انقدر سرکش و بی ادب و خودخواه نمیشد پسرم ... و بعد میگم ... خدا رحمت کنه مادرشو ...کاش بود تاهیچ کدوم ازین اتفاقا نم افتاد ... 

پدر میگن اون الآن یه بیمار اعصاب و روانه ...

ولی من فک میکنم اون یه آدم زرنگ و خودخواهه ... که حاضر نیست حتا یه کوووچولو از خواسته هاش کوتاه بیاد ...

متحیرم از باباش که انقدر بیخیاله ...  متحیرم