قبل تر ها وقتی مسوولیت میگرفت دقیق منظم تحویل میداد ..سر وقت و درجه یک ... 

همین بود که همه وهمه کارهایشان را با او هماهنگ میکردند ...

از او نظر میپرسیدند ازاو کمک میخواستند ...

زندگی بالا و پایین هایش را یکبار نشانش داده بود اما ... آن موقع ها ... پای غرورش به میان نبود ...

خداوند دست گذاشت روی نقطه ضعفش ...

دست گذاشت روی حساس ترین حساسترین وجه زندگی اش...

حالاکه ... غرورش له شده ...

راه رفتنش هم فرق کرده ... نگاهش به دنیا .. به آدمها .. به اهدافش ... به زندگی اش... به همه چیز فرق کرده ...

حالا نه به او کار میسپارند نه با او هماهنگ میکنند نه از او نظر می پرسند ...

شاید توکلش کم بوده .. شایدفقط ادعا بوده ... همه حرف هاش

آنقدر همه چیز بی اهمیت شده که وقتی یک کار مهم که سر انجامش مربوط به چهار ده نفر دیگر غیر خودش هست به او واگذار شد یادش رفت ...

یادش رفت ... آدم دقیق  وآن تایم و درجه یک ... سر انجام و وقت چهارده نفر را ... یادش رفت ...

یادش رفت ...

خدایا توکلم را نگیری ...

فلیتوکل علی الله ...و هو حسبه