به طرز وحشتناکی دارم خودمو میزنم به اون راه ...

میخوام فک کنم برام مهم نیس که شب جمعه است و بازم کربلا نرفتم و

اصلا تا مهم نیست کهتا بعد عروسی مریم پدر حتا نمیخوان در موردش حرف بزنم ... 

میخوام خودمو بزنم به اونراه ...

ولی هر طرف میرم ... تهش ختم میشه به دلدارم ...

در دیوار اتاقم ...

صدای روضه ای که محمد مهدی داره گوش میده تو اتاقش ...

پستای بچه های اینستا ...

شبای قدر حاج آقا ی محمود آبادی واعظ خوب مسجد محله قدیم مامان اینا ... یه حرفی زد چارستون بدنم لرزید ... "شب شهادت مولا بود ... مریدای آقا جلوی در خونه منتظر بودن خبر بهبود آقا رو بشنوند و ریز ریز گریه میکردند .. آقامون امام حسن سلام خدا وندبهشون اومدند و خواستن که جمع متفرق بشه و به خونه هاشون برن ... همه رفتن ..  یه نفر مووند ... اون یه نفر گفت من تا روی آقامو نبینم نمیررم ... " همین قدش بسه برا من  . ..

من اگه روی آقامو نبینم ... نمیرم ... از یادم نمیرره که شب جمعه ها داره دونه دونه میگذره و من هنوزم یه کربلا نرسیدم  . 

انقدر درررر میزنم این خونه رو ... تا ببینم روی صاحب خونه رو ...

#آه 

:'(