ای خم چرخ از خم ابروی تو ...

هرکه از دوست تحمل نکند ... عهد نپاید ...

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

همه چی عوض شده

+خیلی وقنه دیگه بهش نمیگم میشه باهام حرف بزنی ... یا حتا میشه شعر بخونی ...

+خیلی وقته بهش نمیگم بیا عکس بگیریم ... آخه میدونم هیچ کدومشون قرار نیست پرینت بشن ... و یا حتا آرشیو ...

+خیلی وقته حتا حالم رو هم نمیپرسه ..  خیلی وقته دردودل نمیکنه و وقتی میفهمم ناراحته ... راز داری میکنه و نمیگه ... 

+خیلی وقته عوض شدیم... هرچند کتمان میکنیم .. ولی فک کنم فهمیده باشیم که مبدا تحولات راه مارو جدا کرده ...

+خیلی وقته همه ی حرفایی که نگه داشته بودم تابزنم مستمعی  نداره ... وحتا اگه داشته باشه ... رغبتی برای گفتنشون ندارم دیگه  ... 

+ خیلی وقته که با حرف نزدن آرومتر میشم تا با حرف زدن ...

و حتا اون اینو هم نمیدونه ... کسی که خیلی چیزا رو میدونه ...

.

.

این قصه یه نفر نیست ...

.

.

 درست میشه .. 

.

.

همه چی تغیر کرده ... 

.

.

  یکی از بدترین های زندگیم .. بیشتر از بهترین ها دلسوزی کرد ...

اما ... بهترین ها از ترس ناراحتی من سکوت کردن  ... امام صادق میگن ... رفیقت باید آیینت باشه.. بدیهاتو بروت بیاره .. عیبتا تو بگه ... بهترین ها عیبامو نمیگن نگفتن و قطعا نخواهند گفت  ... آیندم براشون مهم نیس ... پوشالین  ..بدترینِ  اونقت .... 

.

.

همه چی تغیر کرده ...

.

.

خدا شکرت که هستی ... عبدتم     

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مونا نصراله ییان

همیشه نزدیک است ..

حرف عمل که میاید به میان ... آدم دست ودلش میلرزد .. عصبی میشود کم طاقت نیز هم ... اصلا ربطی به تقوای کم و اینها ندارد ... آدم هرچه قدر هم که خوب باشد در برابر پروردگارش بدهکار است ... و حالا که آخر الزمان است ... بی خطا کم داریم ... و یا حتا نداریم ..  

لذا حرف از دوا و دکتر  ودرمان که میشود آدم هی ذهنش میرود به سمت اینکه آی نکند داری نفس های آخرت را میکشی و حالیت نیست ..و هی میگوید مگر فقط با عمل جراحی آدم ها مرده اند که تو تازه یادت افتاده ... 

بگذریم .. 

آخرین باری که پدر عمل چشم داشتند بر میگردد به ده سال پیش ... درست وقتی یازده ساله بودم ... 

وقتی رسیدم جلوی خانه داشتند فیلم برداری میکردند .همسرویسی هایم خیلی ذوق زده بودند ... اما من حواسم آنجا نبود ... میدانستم تا آمدن محمد مهدی یک ساعتی وقت هست و میتوانم راحت تر گریه کنم ... اما از قضا مادر عمه جان کوچک را به یاری خواسته بودند لذا هنوز آن مقنعه طوسی چانه دار مدرسه را از سرم در نیاورده بودم که آیفون به صدا در آمد و عمه جان و دختر عمه جان وارد شدند ... سرحال ... خندان ... مهربان ... با یک قابلمه بزرگ لوبیا پلو اگر اشتباه نکنم ... و تا وقتی پدر را بیاورند از بیمارستان عمه آنقدر از خاطرات خوش و کمدی کودکی خود و بچه هایش تعریف کرد که من اصلا یادم رفت که تا قبل آمدنش چه قدر ناخوش بودم ...

حالا ... ده سال میگذرد ... دو سال است عمه جان رفته است بهشت ... سه سال است مادربزرگ جان... و یک سال عمو جان علی ...

حالا بعد ده سال باز باید چشم پدر جراحی شود .. درست شب عید ... درست مثل همان سال ...

اما نه عمه ای هست که مادر ازقضا به کمک بخواندش ... نه مادربزرگی که سرم را روی دامانش بگیرد و آرام آرام قصه بگوید و از بزرگی خدا و کرم و محبتش حرف بزند تا آرام شوم و نه عمویی که پدراز دیدنش به وجد بیاید و هی دور خودش بپیچد و ذوق کند که آمده دیدنش و از خاطرات مشترکشان بگوید ...

.

ده سال گذشته ...

ده سال بعد

اصلا منی وجود دارم ؟

.

خدایا ما را نیامرزیده ازین دنیا مبر ...

 .

مرگ همیشه نزدیک است 

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مونا نصراله ییان