وقتی به حرم عمه سادات نگاه میکنم ...
احساااس شرم میکنم .... یه عمـــــــــــــر مدعی بودن ... یه عمر گفتن یا لیتنا کنا معک ... ولی میدون خالی کردن تو روزهایی که باید جهاد کنی ...
سوریه ... جنگ شده ...وباید کمک کرد ... خیلی ها مخالف نظر منن ... ولی من فک میکنم باید کمک کرد ...
چون عقیله بنی هاشم اونجاست ...چون حریم زینب خاتون (سلام الله علیها) .اونجاست.. کسی که از 9 سالگی الگوی دخترای شیعه این کشور بوده ... کسی که عشقش تو دل همه پسرای با غیرت ایرانی هست .. کسی که هممون شب عاشورا برای غربتش زااااااااار میزنیم ...
کسی که با سلول به سلول بدنم میشناسمش ...
نه دیگه نباید ... نبایــــــــــــد حرمت حریم بانو شکسته بشه ... یعنی ما نمیذاریـــــــم ....
خیلی سخته دوباره دیدن تنهایی ام المصائب ...عقیله بنی هاشم ... زینب خاتون سلام الله ...
دم اون بامرااااامایی که کشورمو .. مردم پارس زبان ایران .رو ..دوباره روسفیـــــــــــد کردن.... گرررررم ...
کاش به ما دخترا هم اذن جهاد داده شده بود ... کاااااش ....
هروز عکس یه شهید اضافه میشه ...
ولی این عکس ...
خیلی شبیه به حال بانو زینب هست ...
فقط یه دختر میفهمه ... بابا نداشتن یعنی چی ....خدا بر صبرشون لحظه لحظه اضافه کنــــــــه ....
یا زینب(س) ..
بعضی وقتها نباید حرف زد ..
نباید نظر داد
در واقع نباید عجول بود
بعضی وقتها باید بنشینی و بگذاری طرف مسکوت باشی ...تا متهم نشوی ....
این روزها اینگونه ام ...ترسو و مذخرف ..زود عقب مینشینم و تسلیم میشوم ... نشانه اش همین 10 مین پیش ...
اهدافم را کاملا گم کرده ام
زندگی راهم ...
احساس میکنم تمام آرزوهای سال گذشته این موقعم
دود شد رفت هــــــــــــــوا ...
و الان هیچ آرزویی ندارم
و فقط نظاره گرم ... نظاره گر اتفاقاتی که می افتد ... نظاره گر تصمیم هایی که گرفته میشود ...
دیگر هیچ خبری از آن دختر منتقد و سرزنده و جسور نیست ...
از خودم بدم آمده ...
:(
خارج از ده ، دو کاج ، روییدند*
سالیان دراز ، رهگذران*
آن دو را چون دو دوست ، می دیدند*
روزی از روزهای پاییزی*
زیر رگبار و تازیانه ی باد*ی
کی از کاج ها به خود لرزید*
خم شد و روی دیگری افتاد*
گفت ای آشنا ببخش مرا*
خوب در حال من تامّل کن*
ریشه هایم ز خاک بیرون است*
چند روزی مرا تحمل کن*
کاج همسایه گفت با تندی*
مردم آزار ، از تو بیزارم*
دور شو ، دست از سرم بردار*
من کجا طاقت تو را دارم؟*
بینوا را سپس تکانی داد*
یار بی رحم و بی محبت او*
سیم ها پاره گشت و کاج افتاد*
بر زمین نقش بست قامت او*
مرکز ارتباط ، دید آن روز*
انتقال پیام ، ممکن نیست*
گشت عازم ، گروه پی جویی*
تا ببیند که عیب کار از چیست*
سیمبانان پس از مرمت سیم*
راه تکرار بر خطر بستند*
یعنی آن کاج سنگ دل را نیز*
با تبر ، تکه تکه ، بشکستند*
قرآن به سر گرفتم و گفتم: سلام عشق!
یعنی به جز حریم تو بر من حرام عشق
ترسم که در سماع شوم از دعای دست
آن جا که قبله گاه تو باشی، امام: عشق!
با خون وضو بگیر و دو رکعت غزل بخوان
آن دم که اذن می دهد از روی بام عشق
از رکعت نخست در افتاده ام به شک
در سجده کفر گفته ام و در قیام عشق
سی پاره ی حضور مرا چله بست شو
قرآن به سر بگیر و بگو: والسلام عشق!
بنجره های بی پرنده ...
علی رضا بدیع
آجرک الله یا صاحب الزمان ...
اتماس دعا ...
بسم الله
13 -14 شعبان بود ...داشتیم بر میگشتیم ... در قطار اعلام کردیم که دهه آخر رمضان المبارک عازمیم برای مشهد الرضا ...
پدر همان جا ....با دلایلی که به نظرم اصلا منطقی نبود از دید من ... فرمودند خیــــر ...
اندکی بحث کردیم با هم ولی نتیجه مطلوب برای من حاصل نشد ...
سکوت کردیم ... و یک کمی هم بغض ... بعد کم کم ...اشک هایمان بر صورتمان جاری شد ... بعد هم که آرام شدیم ...انگار نه انگار که اتفاقی رخ داده ... پدرست دیگر ...راضی نباشد ...زیارت هم بدرد نمیخورد ...
روز های شعبان ...میگذشت ... وهر بار حرم شمس الشموس را مرور میکردم ... اشک میهمان گونه هایم میشد ...
شب اول ماه مبارک ... چهارشنبه بود .. و روز زیارتی حضرت باب الحوائج ...کارم رسیده بود به التماس ...هر چه بیشتر نزدیک میشدیم ...آشفته تر میشدم ... ولی سخنی هم نمیگفتم ... پدر حرفش حرف است ... دلیلش هر چه قدر برای من بی منطق بود ...دیگران منطقی میدانستند ....
10 روزی هم از ماه مبارک گذشت ... یکبار که حسابی حالم خراب شده بود دعاهایم را بی اثر میدیدم ...
شروع کردم به گلایه ...لال شود زبانم ...
به دو ساعت نرسید ...حوراء زنگ زد ...فرمانده بسیجمان ... متحیر بودم ... مشهد نبود ... ولی خبری بود ...که ستون بدنم را لرزاند ...
شب میلادم .. افطار ...میهمان لبخند های رهبرم ... آن هم ویژه ...کارت هم به نام خودم بود ...
باورش سخت بود ... یعنی وقتی خود حضرت آقا وارد حسینیه شدند .. فهمیدم ... که چه قدر جدی بود این دعوت ...
اولین نماز بیست سالگی ام نماز مغرب و عشایی بود که در حسینیه امام خمینی به امامت رهبرم خواندم ...
حس فوق العده ای بود
شکر از خدا بابت این لطف
پ.ن : سفر مشهد لغو شد ... خوشجالم که سکوت کردم در برابر پدر