روزهای نودوسه پرفراز نشیب نبود ... همه بودند بهشت زهرایی نبود .. مرگی نبود .. رفتنی نبود ... بعد از سه سال نو عید نداشت.. اما به قدر کفایت بغض داشت ... برای نبودنشان ...

روزهای نود و سه دور از ذهن نبود .. پیش بینی شده هم نبود .. عادی بود .. عادی های غیر قابل هضم .. مثله تکرار پارتهای یک فیلم کلیشه ای در زندگی یک آدم روز مره ای ... یک آدم که بازیگر خوبی نبود ... یک آدم که قاعده را بهم می زد ... با همه ی بیخیالی های بی جایش ... یک آدم که آخرش یاد گرفت اعتماد را توکل را ... یعنی "او" یادش داد ... توکل کردن را .. اعتماد کردن را ... هروقت پایش لرزید .. مطمئنش کرد ... هروقت توکلش ته کشید یاد آور حضور اش شد  ... "او" که همیشه و همه جا برای همه بود .

..

...

بچه تر که بود وقتی معلم دینی اش میگفت نماز برای حرف زدن تو با خداست و قران برای حرف زدن خدا با تو نمیفهمیدش ... الآن اما خوووب میفهمد عمممق حرفهای معلم دینی اش را ... حالا

بهترین مشاور بهترین پشتوانه بهترین رفیق بهترین راهنمای این جهان هستی با او سخن میگوید ... بی آنکه منت بگذارد بی آنکه وقت کم بیاورد یا دریغ کند یا چپ چپ نگاه کند یا بی حوصله باشد یا سرسری جواب بدهد ... از دریچه همان کتاب ...

چه قدر زندگی عزیز میشود با "او" ...برای او

متشکرررم.

.. همین 

+وما از رگ گردن به شما نزدیک تریم ...