حرف عمل که میاید به میان ... آدم دست ودلش میلرزد .. عصبی میشود کم طاقت نیز هم ... اصلا ربطی به تقوای کم و اینها ندارد ... آدم هرچه قدر هم که خوب باشد در برابر پروردگارش بدهکار است ... و حالا که آخر الزمان است ... بی خطا کم داریم ... و یا حتا نداریم ..  

لذا حرف از دوا و دکتر  ودرمان که میشود آدم هی ذهنش میرود به سمت اینکه آی نکند داری نفس های آخرت را میکشی و حالیت نیست ..و هی میگوید مگر فقط با عمل جراحی آدم ها مرده اند که تو تازه یادت افتاده ... 

بگذریم .. 

آخرین باری که پدر عمل چشم داشتند بر میگردد به ده سال پیش ... درست وقتی یازده ساله بودم ... 

وقتی رسیدم جلوی خانه داشتند فیلم برداری میکردند .همسرویسی هایم خیلی ذوق زده بودند ... اما من حواسم آنجا نبود ... میدانستم تا آمدن محمد مهدی یک ساعتی وقت هست و میتوانم راحت تر گریه کنم ... اما از قضا مادر عمه جان کوچک را به یاری خواسته بودند لذا هنوز آن مقنعه طوسی چانه دار مدرسه را از سرم در نیاورده بودم که آیفون به صدا در آمد و عمه جان و دختر عمه جان وارد شدند ... سرحال ... خندان ... مهربان ... با یک قابلمه بزرگ لوبیا پلو اگر اشتباه نکنم ... و تا وقتی پدر را بیاورند از بیمارستان عمه آنقدر از خاطرات خوش و کمدی کودکی خود و بچه هایش تعریف کرد که من اصلا یادم رفت که تا قبل آمدنش چه قدر ناخوش بودم ...

حالا ... ده سال میگذرد ... دو سال است عمه جان رفته است بهشت ... سه سال است مادربزرگ جان... و یک سال عمو جان علی ...

حالا بعد ده سال باز باید چشم پدر جراحی شود .. درست شب عید ... درست مثل همان سال ...

اما نه عمه ای هست که مادر ازقضا به کمک بخواندش ... نه مادربزرگی که سرم را روی دامانش بگیرد و آرام آرام قصه بگوید و از بزرگی خدا و کرم و محبتش حرف بزند تا آرام شوم و نه عمویی که پدراز دیدنش به وجد بیاید و هی دور خودش بپیچد و ذوق کند که آمده دیدنش و از خاطرات مشترکشان بگوید ...

.

ده سال گذشته ...

ده سال بعد

اصلا منی وجود دارم ؟

.

خدایا ما را نیامرزیده ازین دنیا مبر ...

 .

مرگ همیشه نزدیک است 

.