سه روز پس از آنکه به دنیا آمدم،هنگامیکه درگهواره اطلسم خوابیده بودم وباحیرت ونگرانی به جهان تازه گرداگردم نگاه میکردم،

مادرم به دایه رو کرد وگفت: "حال بچه ام چگونه است؟"
دایه درپاسخ گفت: "خوب است بانو،من سه بار شیرش داده ام تاکنون نوزادی به این خردی وبه این شادی ندیده ام."


من به خشم آمدم وفریاد زدم : "دروغ است مادر،بسترم سخت است وشیری که نوشیده ام به دهانم تلخ میآید ومن سخت بیچاره ام. "
مادر نفهمید ودایه نیز زیرا زبان من زبان جهانی بود که از آن آمده بودم..


دربیست ویکمین روز زندگی ام،

هنگامیکه مرا نامگذاری میکردند،کشیش به مادرم گفت:"ای بانو،خوشا به حالت که پسرت مسیحی به دنیا آمد."


من در شگفت شدم وبه کشیش گفتم: "پس مادر تو دربهشت باید بدحال باشد،چون تو مسیحی به دنیا نیامدی."


اما کشیش هم زبان مرا نفهمید..


پس از هفت ماه یک روز فالگیری به من نگریست وبه مادرم گفت : "پسرت مردی محتشم ورهبری بزرگ خواهد

شد."

ولی من فریاد زدم:ا" ین پیشگویی دروغ است،چونکه من موسیقی دان خواهم شد وچیزی به جز موسیقی دان نخواهم شد."


اما درآن سن هم زبان مرا نفهمیدند ومن بسیار در شگفت شدم.

حال سی وسه سال گذشته است ودراین مدت مادر ودایه ام وآن کشیش مرده اند،

ولی فالگیر هنوز زنده است.

دیروز اورا نزدیک درکلیسا دیدم.

هنگامیکه با هم سخن میگفتیم گفت :"من همیشه میدانستم که تو موسیقی دان میشوی.حتی درزمان کودکی ات من آینده ات راپیشگویی کردم."


من سخنش را باور کردم زیرا که من هم زبان آن جهان دیگر را از یاد برده ام.....

جبران خلیل جبران...کتاب دیوانه