بسم الله

13 -14 شعبان بود ...داشتیم بر میگشتیم ... در قطار  اعلام کردیم که دهه آخر رمضان المبارک عازمیم برای مشهد الرضا ...

پدر همان جا ....با دلایلی که به نظرم اصلا منطقی نبود از دید من ... فرمودند خیــــر ...

اندکی بحث کردیم با هم  ولی نتیجه مطلوب برای من حاصل نشد ...

سکوت کردیم ... و یک کمی هم بغض ... بعد کم کم ...اشک هایمان بر صورتمان جاری شد ... بعد هم که آرام شدیم ...انگار نه انگار که اتفاقی رخ داده ... پدرست دیگر ...راضی نباشد ...زیارت هم بدرد نمیخورد ...

روز های شعبان ...میگذشت  ... وهر بار حرم شمس الشموس را مرور میکردم ... اشک میهمان گونه هایم میشد ...

شب اول ماه مبارک ... چهارشنبه بود .. و روز زیارتی حضرت باب الحوائج ...کارم رسیده بود به التماس ...هر چه بیشتر نزدیک میشدیم ...آشفته تر میشدم ... ولی سخنی هم نمیگفتم ... پدر حرفش حرف است ... دلیلش هر چه قدر برای من بی منطق بود ...دیگران منطقی میدانستند ....

10 روزی هم از ماه مبارک گذشت ... یکبار که حسابی حالم خراب شده بود دعاهایم را بی اثر میدیدم ...

شروع کردم به گلایه ...لال شود زبانم ...

به دو ساعت نرسید ...حوراء زنگ زد ...فرمانده بسیجمان ... متحیر بودم ... مشهد نبود ... ولی خبری بود ...که ستون بدنم را لرزاند ...

شب میلادم .. افطار ...میهمان لبخند های رهبرم ... آن هم ویژه ...کارت هم به نام خودم بود ...

باورش سخت بود ... یعنی  وقتی خود حضرت آقا وارد حسینیه شدند .. فهمیدم ... که چه قدر جدی بود این دعوت ...

اولین نماز بیست سالگی ام  نماز مغرب و عشایی بود  که در حسینیه امام خمینی به امامت رهبرم خواندم ...

حس فوق العده ای بود

شکر از خدا بابت این لطف

دریافت

پ.ن : سفر مشهد لغو شد ... خوشجالم که سکوت کردم در برابر پدر